مقدمه: محمد کیانوش راد را اگر چه بیشتر بهعنوان عنصری سیاسی می شناسیم ، اما نوشته ها او خصوصا مستند های داستانی او مثل
طاهره گفت : حالا که همه مخالفن به دادگاه بریم .دادگاه برای چه ؟ شکایت از کی و چی ؟ شکایتی در کار نیست . بریم اجازه ازدواج بگیریم. مگه می شه ؟ اگر خانواده ها مخالف باشند ، هیچ کاری نمی شه کرد . صبر کنیم ببینم چه می شه. پدر من به هیچ عنوان اصلا راضی نمی شه . باشه هر چه تو صلاح بدونی .طاهره و بارمان کاری مخالف عرف و خانواده می کردند . مردها به دلایل زیادی شاید زنی را بستایند ، اما زنان چه ؟ طاهره در بارمان ، آرمان وآگاهی و آرامش می دید . همین کافی بود تا طاهره همهخطرات را به جان بخرد تا در کنار بارمان بیاساید .
سماجت هر دو ، بالاخره نتیجه داد . قاضی اجازه ازدواج را به طاهره داد. بدون اذن پدر ازدواج کردند .خانواده طاهره عصبانی اند . ازدواج طاهره را آبروریزی برای خود می دانند . او را طرد کردند . سرکوفتش زدند . تنهایش گذاشتند .طاهره و بارمان به اهواز آمده اند . زندگی خوبی دارند، از دنیا چیز زیادی ندارند ، اما با هم خوش اند . برخلاف خیلی از عشق های امروزی ، هر روز علاقه و وابستگی شان بهم بیشتر شده است . خانواده ها هم عاقبت راضی شده اند و از این ازدواج خشنودند .بعد از نوروز شصت و چهار و آرام شدن نسبی وضعیت ِ جنگ در جزایر مجنون در هورالعظیم ، برخی بچه ها را به مرخصی فرستادند. فاطمه ، دو سه روز است به دنیا آمده است . فرصت خوبی است . باید برود .
به سعید خدری هم گفتند ، چند روزی به مرخصی برود . راضی نمی شود ، می گوید : من که کاری پشت جبهه ندارم ، کسی هممنتطرم نیست . رضا یا علی اصغر بروند . بارمان هم که حتما باید برود .مشاک گفت : نه ؛ سه روز برو و زود بیا.پذیرفت و با بچه های شوشتر رفت . نزدیک ظهر به شوشتر رسید. در بازار قدیم شوشتر گشتی زد . صدای خوش اذان در بازار می دود . بازار نیمه تعطیل شده است . همه جا چنین نیست . بازاری ها ، به مسجد شیخ محمد تقی می شتابند . شیخ بزرگ و بزرگ زاده است . «پیامبری که معجزه اش ، قاموس است ». « کوهی از علم ، که در تستر نشسته است .»
سعید نماز نمی خواند ، در جبهه هم نمی خواند . اهل ریاکاری نیست . اما قلبش ، پاک وبی آلایش است . شاید باور نکنید که چگونه و با چه حال و هوایی جوشن می خواند . صفت اصلی او کنجکاوی همیشگی اوست . فرصتی دارد، در بازار شوشتر می گردد . کنجکاوی راهش را به مسجد ناصرالدین کشاند . مسجدی قدیمی ، ساده ، بی رنگ و لعاب ، با نمازگزارانی از جنسِ مردم عادی کوچه و بازار .چهارم یا پنجم نوروز ۶۴ است . آجرفرشِ آب پاشی شده ی حیاط مسجد ، کاشی های لاجوردی پررنگ کناره در ورودی مسجد شیخ ، پنجره های آهنی —شیشه ای بزرگ ِ ورودی شبستان ساده ، و تازه رنگ شده است . بوی خوش عود و اسپند از کوچه ی بازار ،خود را به مسجد کشانده است . سعید آب به سر و صورتش زد . کمی خنک شد . عجله دارد که زودتر به مسافربری مسجدسلیمان برسد . اما مسجد و شیخِ پیر ، او را گرفته است . عمامه شیخ ، ساده تر از آنی است که حتی در میان روحانیون جبهه دیده است . محو تماشای شیخ و شبستان شده است . چه می شود که گاهی کسی، نگاهی ، لبخندی ، اشکی ، به یکباره ، انسان را میخکوب و در خود هضم می کند ؟ شیخ نمازش را خواند . رو به مردم می نشیند . سعید گوشه ای رفت تا بهتر این شیخ را ببیند . خودش را عقب وجلومی برد تا از پشت جمعیت ، چهره شیخ را بهتر ببیند . شیخ دست راستش را چون پیاله ای زیر چانه گرفته و با محبت و عشق با مردم سخن می گوید . سعید بی هیچ حساب و کتاب عاشق شیخ شده است .
دیر شده ، فوری و با عجله و شتابان بسوی مسافربری مسجد سلیمان رفت .از شیخ ِ پیر ِ مهربان و خندان خوشش آمده است . خوراک کنجکاوی او هم شده بود . دیگر گذارش به شوشتر نیفتاد ، شیخ را ندید . شاید فرصتی برایش پیش نیامد ، شاید هم بخش عقلانی و محاسباتی ذهنش ، او را از شیخ می راند . سعید همینطوری است . می خواهد و نمی خواهد . می آید و می رود . گرم و وسرد می شود . کار و بارش تابع هیچ قاعده ای نیست .جنگ تمام شده است . سعید در یکی از ادارات شرکت نفت ، پستی دارد . پست مهمی نیست . سعید از پست و دیده شدن فراری است . شاید هم به دلیل وضعیت روحی اش پستی به او نمی دهند . برخی از همکارانش در ادم فروشی و زیراب زنی بالاترین تخصص را دارند . می گوید بعضی از اینها اگر پستی نداشته باشند می میرند .خانه ای ساده دارد با خنده می گوید : همکار زیر دستم چند خانه دارد . ارمغان ِ شرافت و قناعت ، برایش آزادگی و بی نیازی محض آورده است . می گوید : برای این ادم ها ، بهترین وقت مردن ، وقتی است که پستی نداشته باشند .
رضا دیپلم اش را گرفته ، می خواهد پزشکی بخواند، تشویقش می کنند . در هر نوبت ، خاطرات تکراری می گویند ، اما عجیب است ، این خاطرات تکراری ، از مزه نمی افتد . با خاطرات خود را می سازند . همه چیز برای بعضی ها ، در همان گذشته مانده است . اصلا نفهمدیدم چطوری مثلِ منی سر از جبهه درآوردم . اصلا چطوری مرا به جبهه راه دادند ؟همه می خندند . آقا سعید هنوز هم وقتی می خوابی ، در مورد دیدن سپده دم صبحِ فردا نگرانی ؟
بله هر روز و هر شب . اما امروز ، اندوهی تاسف بار نیست . اندوهی از سر حظ و زیبایی است .دیشب بعد از رفتن بچه ها ، بعد از سال ها شیخ شوشتری به خوابش آمد . مزار شیخ امروز ، قبله عاشقان و زیارتگاه مردمان شده است . او که مدت هاست در فکر شیخ نبوده است؟ چرا شیخ به خوابش آمده است ؟شیخ وصیت کرده است ، جوری و جایی دفن شود که باران بر مزارش ببارد . عجب وصیتی !«.سعید خواب دید ، شیخ نزد او آمده است ، به درختی اشاره می کند . جایش را هم دقیق نشانمی دهدمی گوید : به این درخت برس . پارچه های بسته شده ی بر شاخه هایش را از او بزدا ، از آن مراقبت کن و بر کنارش گلی بنشان . این چه خوابی است ؟ یعنی چه ؟ تعبیرش چیست ؟ چه شده است که شیخ بخوابم آمده است ؟ جایی ودرختی را نشانم داد .به مزار شیخ رفت . جای درخت دقیقا همین جا بود . پرسان پرسان ، سراغ درخت را می گیرد و نشانی نمی یافت .
هیچگاه ، هیچ درختی در اینجا نبوده است .مایوس شد . برگشت . نجوایی ، چون نجوای نیزار هور گفت : «برگرد ، دوباره ببین .»برگشت . با تردید، و برای اطمینان نگاهش را به چپ و راست پیچاند . همانجایی که شیخ نشانش دادن بود . آری ، آنجا زنی نشسته است . چون گدایان ، لباسی مندرس بر تن ، پوشیده در خود ،بی هیچ سخن و سوال و درخواستی ، اما با شوکت و شکوه می یابدش . گرمای وجودش ، سعید را در خود کشانده است . رهگذران ، نانی و پولی و پارچه ای ، برکنارش می نهند . صدقه می دهندش یا نذری می سپارند ؟ نه صدقه نیست نجوایی شنید .
این همان است . در پی اش باش . نان و نای و نوای اش ده و نیلوفری بر دامنش بنشان .سعید متحیر است . این زن چه سرّ و نشانه ای از سوی شیخ است ؟ از زن ، فقط شمایلی پشت پرده ی حجاب می بیند . کنجکاوانه زن را وارسی می کند . این خصلت سعید است ، همه چیز را اول نفی می کند . ابرهای بارانی به سرعت می آیند و می گذرند . عجله دارند ،می خواهند ببارند .می بارند ، نرم نرمک ، سعید صورت و کف دستانش را رو به آسمان می گیرد ، اما زن را هم می پاید .نگاه سنگین سعید را حس کرد . چهره اش پوشیده است ،اما نگاه مردی را حس می کند . خود راجمع وجور کرد .
دفعه قبل ، برغم میل اش ، با فاصله ای دور ، و زیر باران تند ، دنبال زن راه افتاده بود . خیس خیس شده است . زن بلند بالا و باوقار ، آرام و فروتنانه و در عین حال با ابهت راه می رفت . مثل ابری سفید ، که در آسمانی آبی ، باچشم هایش همیشه دنبال می کرد . آرام و سفید ودرخشان ، نرم و بی صدا و زیبا . عبورش همچون ملکه ای بر قالیچه سلیمان راه می خرامد ، یا چون قایقی در هور که از میان شِکوه نیزار به آرامی راه می نوردد. با خود گفت:
— امکانندارد ، این زن ، زنی فقیر و گدا نیست . اما کیست ؟ فقرای زیادی دیده ام . حرکات و سکنات این زن، گونه ای دیگر است . فقیر هست و فقیر نیست .
چیزی تغییر نکرده است . سعید همچنان تنهاست ، یا بقول خودش ، تنها نیست ، در خلوت است .
اما سعید از کجا می دانست چه بر سر آن زن آمده است ؟ چه می دانست که نگاه گرم و نرمو آهسته و دزدانه اش بر زن ، با زن چه کرده است ؟ چه می دانست که چرا زن به یک بار غیبش زد ؟ شاید زن ، عشق کسی را بر عشق این مرد ، ترجیح داده بود ؟ شاید زن فکر می کرد ، عشق این مرد غریبه ، با گذر زمان ، و با تکرار و تداوم ، مثل هر رفتار و باوری در مردم ، به عادتی خسته کننده و کشنده بدل می شود. هیچ نمی دانیم . مثل همیشه . ما تنها بخشی از رخداد را می بینیم . ما پرده های چندلایه واقعیت را نمی بینیم . ما هیچ نمی بینیم .
بارمان امروز پس از سال ها به سراغ انباری خانه اش رفت . در انبوه ِ خرت و پرت ها و از میان کاغذهای فراموش شده ی رنگ و رو رفته ، برگ های کاهی زرد شده و خاک خورده اش را پیدا کرد . هنگام ورق زدن از بوی خاک سرفه اش گرفت . ناچار دست و صورتش را شست . شکل ِ نوشته ها و خطوط، گویای عجله و هیجان و اضطراب نویسنده است . نامه هایی از خط ِ عملیات ، با توصیه ها و وصیت ها ، ارسالی از صندوق پستی ۳۱۱۱، گردان ۷۵ ، گروهان ۲ .
— اما عشق پر از درد و رنج است . قبلا عشق رونوعی ضعف و عاشق رو فردی ضعیف می دونستی ؟
— درست است اعتراف می کنم . اما امروز می گویم ، عشق رنجی مقدس است که قوی ترت می کند . ما ادما یه ذره ی هیچ ، در کائنات بی منتها هستیم ، هزارانعامل در تغییر فکر و روح ما دخالت داره . الان اینطور فکر می کنم ، شاید فردا جور دیگری فکر کنم ، نمی دونم . پس از آن خواب جور دیگری شدم . مقاومت هم کردم ، نشد .ادمی در هر پیچ زندگی چیزی رو می بینه . ممکنه گاهی ده ها بارهم از اونجا رد شده باشی و ندیده باشی ، اما یه بار چیزی رومی بینی که تا حالا ندیده بودی . همه ما همینجوری هستیم .باید وقتِ دیدن و درک و فهمیدن رسیده باشه . بارمان باورت نمی شه ، شاید برای تو وخیلی ها چنین مسائلی پیش اومده باشه . دهها و بلکه صدها بار از جلوی پارک سنگر در زیتون کارمندی رد شده ام ، اما آن مرد دستفروش و کودک معلولش را هرگز ندیده بودم . فقط دیروز بود که متوجه آن مرد شدم . پرسیدم چند وقت است که اینجایی ؟ گفت شش هفت سالی است اینجا هستم و برای مخارج زندگی ام جورابی می فروشم . باور می کنی ؟ زندگی همین است . در هر کجای زندگی ، هر وقت فهمیدی برگرد ؛ و اعتراف کن .
رنج ، عشق و امید ، تثلیثی جاودانه است و چون صلیبی مقدس بر دوش انسان ، انسان باید آن را با خود حمل کند.رنج ، جوهر زندگی و عشق ، دلیل و علت زندگی و امید نشان ِ عاشقی و هدف دار شدن زندگی است . شکفتن، با رنج همراه است . اینهاست که به زندگی انسانمعنامی بخشد .اتاقش محل خواب و محل کتاب هایش هم است . امکان نشستن دو نفر هم در آن نیست . از در که وارد می شود مواظب است پایش به کتابهای روی هم انباشته نخورد . چند روز پیش مجبور شد برای پیدا کردن عینک اش در میان کتاب ها و اثاثیه ی در هم برهم اش کتاب ها را جابجا کند که کوهی از کتاب بر سرش آوار شد . از پایین تا بالا و دور تا دور اتاق ، کتاب چیده شده است . تخت چوبی قدیمی هم در وسط آن جا گرفته است .
باخود کلنجار می رود . تصویر دیگری از پذیرش رنج و عشق و امید یافته است . قانع شده است که رفتن آن زن شاید بهتر بوده است ، اگر او مرا می خواست و من می رفتم ، بار اندوه رفتنم بر دوش او سنگینی می کرد . امروز رنج ِ عشق و امیدِ رسیدن به او ارامش می کند .می گوید : به هر کوی وبرزن و هر شهر وخانه ای رفتم ، اما امروز، در خانه خیام مانده ام .خیام را با سلیمان نبی پیوند زده است .می گوید : فکر می کنم ، خیام ، کتاب جامعه سلیمان را خوانده است . هیچ عالم و عارف ، و هیچ شاعر و واعظ ِ مسلمانی چون خیام نیست . خیام طور دیگری است .سعید قران ، کتاب ایوب ، کتاب جامعه سلیمان ، مزامیر داود ، انجیل ، اوستا ، گنزاربا و سوره نیلوفر می خواند. می گوید قبلا از مرگ نمی ترسیدم .دچار تعارض های دهشتناک خودبودم . خودکشی کردم ، نشد . بعد به جبهه رفتم ، برایم بهترین وقت مردن ، همان وقت بود ، نشد . بعدها ترسیدم ، وحشت زده بودم ، تا اشاره شیخ آمد و ملکوت را دیدم . اکنون شوق او را دارم .می خواهم دمی با او بیاسایم . اکنون هم بهترین ِ وقت مردن است و آماده ام .
وقتی دچار هجوماندیشه های مسمومی ، وقتی تنها و بی کس و افسرده ای ، تنها یک عشق نجات بخش توست .برای سعید عشق منجی و نجات بخش شده است . او را ندیده ، به او نرسیده ، اما برایش مظهر مهر و عطوفت است . از خشم و نامهربانی به دور است . نکته سنج و خوش قریحه و حاضر جواب است . شیرین سخن می گوید ، محو سخنش می شود .وقتی از جامعه سلیمان می خواند ، بی قرار می شود . در اتاق قدم می زند . سرش را می گرداند .دستانش را مثل رهبر یک سمفونی پر شور و حرارت بالا و پایین می برد . می رقصد . می نشیند . بلند می شود . از پنجره بیرون را می نگرد . به هوا می پرد و می گرید ، می خندد . بی قراری خلسه گونه ای دارد . کتاب جامعه و غزل غزل های سلیمان چه بر سرش آورده ؟ نه . کتاب سلیمان و غزل غزل ها نیست . لحن و سکته ها و وصل های عبارات است که او را به سماع وا می دارد و مدهوشش می کند . کناب جامعه به فکرش می برد و کتاب نفس به شورش می کشاند .
زندگی با کسی که نیست ، با مردی یا زنی که نیست ، چگونه ممکن است ؟ اما سعید با آن زن، زندگی می کند . حرف می زند . حضورش را درکنار خود حس می کند . بویش را استشمام می کند . زیر سایه سارش ساعت ها می نشیند . با هم سخن می گویند . قهر و آشتی می کنند . می خندند و می گریند . با لحن خوش داودی ، غزل غزل های سلیمان را برای هم می خوانند . بندی او ، و بندی را سعید خطاب به هم ، مرور می کنند . سعید در چه دنیایی وارد شده است؟ . زندگی با شور و نشاط و شادکامی ، و نشاطی بَر پَرِ پرواز ، در کنار شکفتن شکوفه های نیلوفر آبی خواب و خوراکش کم ، اما منظم است . عصرها در پارک فیل ِ زیتون کارمندی می نشیند و کمی پیاده روی می کند . پسری بساط فلافل فروشی راه انداخته ، یکی سیگار و دیگری سی دی می فروشد . دختر و پسری در گوشه ای سرهاشان در هم پیچیده است . آنطرف تر دختری به پسر ی اعتراض و پرخاش می کند . پسری با ماشین پورشه می آید . دختری در کنارش و با اشاره، پسر سیگار فروش ،یواشکی چیزی را با دقت و ظرافت به او می رساند . قسمتی از پارک رد و بدل کردن مواد وقرص عادی است . بچه ها با توپ بازی می کنند ، بستنی می خورند ، دست مادرشان را گرفته راه می روند و آن سو بزرگسالانی با گذشته خود شادمانند .
شادی و رنج ، چرخه ازلی و ابدی زندگی آدمی است . از نسلی به نسلی در تداول و دست به دست می شود . سعید فقط نگاه می کند و برای برخی جوانانی که بهر دلیل کنار صندلی چوبی شکسته ودرب و داغون پارک می نشینند، از علی اصغر گذاری می گوید . به جوانانی که کنارش نشسته اند می گوید :هرچه هستید باشید . می دانم همه چیز عوض شده و خواهد شد ، اما علی اصغر را فراموش نکنید .پیاده روی در پارک زیتون کارمندی را ، به داخل خانه کشانده ، دیگر نمی تواند ، حالا در آپارتمان کوچکش دقایقی به زحمت ، چند قدمی پیاده روی می کند . وقتی قدم بر می دارد حواسش را می دهد تا به در و دیوار نخورد . از زندگی اش راضی است . می گوید: بیش از آنچه در ایندنیاسهمم بوده است ، بهره برده ام . نهایت ِداشتن یا نداشتن ، چیست ؟ نهایت هیچ و پوچ است .
کتابش را ورق می زند ، جایی را که مد نظرش هست پیدا نمی کنم . پس و پیش می رود ، باز نمی یابد ، چشمانش کم سو شده است ، دستش می لرزد . به فهرست مراجعه می کند . پیدایش کرد . صفحه ۶۲۷ ، کتاب جامعه در باب بیهودگی زندگی : « بیهودگی است ! زندگی سراسر بیهودگی است . آدمی از تمامی زحماتی که می کشد چه نفعی عایدش می شود ؟ نسل ها یکی پس از دیگری می آیند و می روند ، ولی دنیا همچنان باقی است . آفتاب طلوع می کند و غروب می کند و باز با شتاب به جایی باز می گرددکه باید از آن طلوع کند . باد بطرف جنوب می وزد و از آنجا بطرف شمال دور می زند . می وزد و می وزد و باز به جای اول خود باز می گردد، آب رودخانه ها ... همه چیز خسته کننده است .... درست مانند دویدن دنبال باد . برای هر چیز وقتی است .
برای هر چیز که در زیر آسمان است وقتی معین وجود دارد . وقتی برای تولد و وقتی برای مرگ ... انسان هرچه بیشتر حکمت می آموزد محزون تر و هرچه بیشتر دانش می اندوزد ، غمگین تر می شود . .. پس برو ، و نان خود را با لذت بخور و شراب ات را با شادی بنوش . همیشه شاد و خرم باش ، زیرا سهم تو از زندگی همین است .»برای سعید ، بودن یا نبودن ، دیگر مساله نیست. از راهی که آمده ، یا در آن افتاده ، مطئن است و راضی . همین برایش کافی است . برای او حالا هم بهترین وقت ِ مردن است .سعید فکرش کارمی کند ، اما نه ، مثل اینکه فکرش هم مثل دست و پایش حالا یاری اش نمی دهد . تند و چابک نیست . یادش می رود ، اما می داند که یادش رفته است ، بزودی احتمالا یادش می رود که یادش رفته است.