مردی که تنها زندگی کرد، تنها مرد و تنها وارد بهشت شد/ مقاوم و بی اعتنا در برابر منع نگارش حدیث/ منتقد بی پروا علیه اشرافی گری معاویه
ابوذر، در مدینه خطاب به خلیفه سوم گفت: از مردم فقط به این مقدار راضی نباشید که یکدیگر را آزار ندهند؛ بلکه باید آنان را وادارید تا بذل معروف کنند و پرداختکننده زکات فقط نباید به دادن آن بسنده کند؛ بلکه باید به همسایه و برادران احسان کند و با خویشان پیوند داشته باشد.
گروه سیاسی زیتون؛ سیری بر یاران امام علی(ع)/ بخش سوم - ابوذر غفاری ؛ نویسنده: حسن عدالتی
جندب بن جنادة بن قیس بن عمرو بن ملیل بن صعیر بن حرام بن غفار که به ابوذر غفاری معروف شد.[1] مادر ابوذر نیز از قبیله بنی غفار، به نام رمله دختر وقیعه بود.[2] مورخان در نام پدر ابوذر اختلاف داشته و از یزید، جندب، عشرقه، عبدالله و سکن نیز نام بردهاند.[3] از دوران کودکی و جوانی وی تا قبل از اسلام آوردنش اطلاعات دقیقی در دست نیست. او قبل از بعثت پیامبر اسلام(ص) نیز خداپرست بوده و در نتیجه آشنایی با پیامبر، به اسلام گروید.[4] ابن حبیب بغدادی، او را از جمله کسانی میداند که شراب و ازلام[5] را در عصر جاهلیت حرام میدانستهاند.[6] وی پس از ظهور اسلام جزء اولین نفرات ایمانآورنده به رسول اکرم(ص) بود.
روایت است که ابوذر گفت: من چهارمین نفر بودم که نزد پیامبر(ص) رفتم و بدو گفتم: سلام بر تو ای رسول خدا! شهادت میدهم که خدایی جز الله نیست و شهادت میدهم که محمد بنده او و فرستاده اوست. پس خوشحالی را در چهره رسول خدا(ص) دیدم.[7]
ابن عباس، اسلام ابوذر را این گونه روایت میکند: هنگامی که ابوذر از بعثت پیامبر(ص) در مکه آگاه گردید، به برادرش انیس گفت: به آن سرزمین برو و مرا از علم این مرد که گمان میکند او را از آسمان، اخباری میرسد آگاهساز و سخنانش را گوش کن و نزد من برگرد. برادرش به مکه رسید، سخنان پیامبر(ص) را شنید و نزد ابوذر بازگشت. سپس ابوذر به مکه رفت و به جستجوی پیامبر(ص) برآمد. ابوذر گفت: چون صبح فرا رسید به همراه امام علی(ع) راهی خانه پیامبر(ص) شدیم.[8]
ماجرای اسلام ابوذر در منابع شیعی به گونهای دیگر روایت شده است. کلینی در روایتی از امام صادق(ع)، اسلام آوردن ابوذر را در ضمن ماجرای شگفتی نقل میکند.
ابوذر غفاری از اصحاب بزرگ پیامبر اکرم(ص) بود که در همان اوائل دعوت پیامبر(ص) به اسلام گروید و جزو نخستین مسلمانان به شمار میآمد.[9] پس از ایمان آوردن، پیامبر(ص) به وی فرمود: برگرد به سوی قبیله ات و آنها را به اسلام دعوت کن تا از من خبر رسد که چه کار کنی. ابوذر گفت: به خدائی که جان من در دست اوست می روم و در میان جمع قریش با صدای بلند آنها را دعوت به اسلام می کنم. سپس از خانه پیغمبر خارج شد و به مسجدالحرام آمد و با صدای بلند گفت: اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا عبده و رسوله. قریش برخاستند و به سر او ریختند و چندان او را زدند که نقش بر زمین شد. تا این که عباس عموی پیامبر خود را به روی او انداخت و رو به قریش کرد و گفت: وای بر شما نمی دانید که این مرد از قبیله غفار است، و این قبیله در سر راه تجارت شما به شام واقع است؟ این را گفت و ابوذر را از چنگ آنها درآورد.
روز بعد باز ابوذر آمد و همان صحنه را تکرار کرد و قریش نیز به او هجوم آوردند و او را مضروب ساختند. این بار هم عباس سررسید و خود را به روی او انداخت تا نجات یافت.[10]
او تنها زندگی میکند؛ تنها میمیرد و تنها وارد بهشت خواهد شد
بعد از این واقعه ابوذر برخلاف دیگر مسلمانان، در مکه نماند و به قبیله خود برگشت و در زمان جنگهایی چون بدر، احد و خندق نیز در میان قبیله خود بود، تا اینکه بعد از جنگ خندق نزد پیامبر (ص) آمد و تا زمان رحلتشان با ایشان بود.[11] او همچنین تا زمان مرگ جناب ابوبکر؛ خلیفه اول در مدینه به سر میبرد.[12]
درفتح مکه، گویا پرچم بنیغفار را به دست داشت[13] و در حنین، پرچمدار آنان بود؛[14] اگرچه بعضی او را در این جنگ، جانشین پیامبر در مدینه دانستهاند.[15]
وی در «عمرةالقضاء»[16] و غزوه ذاتالرقاع نیز امامت جماعت مدینه به جای پیامبر و جانشینی حضرت را برعهده داشت.[17]در جنگ تبوک، به سبب ضعف مرکب، با تأخیر و پیاده به حضور حضرت رسید.[18]پیامبر(ص) در همین واقعه که ابوذر به تنهایی از دوردست میآمد، فرمود: او تنها زندگی میکند؛ تنها میمیرد و تنها وارد بهشت خواهد شد.[19]
ابوذر صادق
از امام علی (ع) نقل است که پیامبر درباره ابوذر فرمود: آسمان بر کسی راستگوتر از ابوذر سایه نیفکنده، و زمین ، مثل او را حمل نکرده است.[20] صداقت ابوذر در بین عرب در طول تاریخ تبدیل به ضربالمثل شد.[21] تعریف این روایت از شخصیت ایشان به حدی است که برای برخی از شیعیان این شبهه پدید آمده بود، آیا ابوذر از اهل بیت(ع) نیز برتر بوده است یا خیر؟ یکی از شیعیان این اشکال را با امام صادق(ع) اینگونه مطرح ساخت: آیا پیامبر خدا(ص) در حق ابوذر چنین نفرموده است که: «آسمان بر کسى سایه نیفکنده و زمین بر خود حمل نکرده، کسى را که راستگوتر از ابوذر باشد؟» امام فرمود: «آرى»، او پرسید: پس پیامبر خدا(ص)، امیر المؤمنین(ع) و حسن و حسین(ع) در این میان چه خواهند شد؟! امام در پاسخ فرمود: «دوره سال چند ماه است؟» گفته شد: دوازده ماه، امام(ع) فرمود: «چند ماه از آنها، ماه حرام شمرده شده است؟» پاسخ داده شد: چهار ماه، امام ششم فرمود: «آیا ماه رمضان هم جزو آنها است؟» که پاسخ منفی داده شد، امام صادق(ع) فرمود: «یقیناً در ماه رمضان شبى هست که برتر از هزار ماه است، و ما خاندانى هستیم که هیچ فردى با ما سنجیده نمیشود.»[22]
در روایاتی دیگر آمده است، پیامبر بدو علاقه داشت و وی را یکی از چهارده رفیق خود میشمرد[23] و حتی او را بر مرکب خود، پشت سرش سوار میکرد؛[24] اما با این حال، گویا از طرف حضرتش، مسؤلیتی سیاسی بدو واگذار نشد.[25] خود او نیز از آنان که در برخی از ادوار بعدی مقام سیاسی را میپذیرفتند، دوری میگزید؛ ازاینرو به ابوموسیاشعری که وی را برادر خطاب کرده بود، گفت: من پیش از آنکه به خدمت (در خلافت عثمان) درآیی، برادرت بودهام.[26]
پس از ماجرای سقیفه و غصب خلافت، چهل تن نزد امام علی(ع) آمدند و گفتند: «به خدا سوگند، هرگز به جز تو از کس دیگر پیروی نخواهیم کرد و کسی را در اطاعت مقدم بر تو نمی دانیم.»
حضرت فرمود: «چرا و به چه علت؟»
گفتند: «چون به خوبی به مقام تو پی برده ایم و ماجرای جانشینی تو را در روز غدیر از رسول خدا(ص) دیده ایم». حضرت فرمود: «آیا شما به یقین بر سر قول خود هستید؟»
گفتند: «آری، به یقین.»
امیرمؤمنان، علی(ع) خواست آنان را آزمایش و امتحان کند. از این روی فرمود: «فردا موی سر خود را بتراشید و با سر تراشیده نزد من آیید». فردای آن روز، سلمان، ابوذر و مقداد با سرهای تراشیده نزد امام علی(ع) آمدند. عمار نیز بعدازظهر نزد حضرت امیر آمد. بدین ترتیب وفاداری خود را به مولایشان امیرمؤمنان، علی(ع) اعلام کردند و از آزمایش ایمان و عقیده، سربلند بیرون آمدند.
بنابر روایتی دیگر، این گروه دوباره آمدند و برای بیعت درخواست کردند و قول وفاداری دادند. حضرت به ایشان فرمود: «بروید با سر تراشیده به حضورم بیایید». حتی خود آن حضرت سرش را تراشید، ولی هیچ کس به جز این سه تن(ابوذر، سلمان و مقداد) سر خویش را نتراشیدند. حضرت فرمود: «بروید. من به شما نیازی ندارم. شما در تراشیدن موی سرتان مرا اطاعت نمی کنید. پس چگونه از من در پیکار با کوه های سخت پیروی می کنید؟ شما از موی سرتان نمی گذرید، چگونه از سر خواهید گذشت؟»[27]
بنابر روایتی، گروهی که شیعه نام داشتند به در خانه امام رضا(ع) آمدند تا با آن بزرگوار دیدار کنند. به دربان گفتند: «ما از شیعیان امیرمؤمنان، علی بن ابی طالب(ع) هستیم». امام رضا(ع) مدتی به آنان برای ورود اجازه ندادند. پس از ورود، آنان از منتظر ماندن پشت در خانه گله کردند. حضرت فرمود: «چگونه شما را که ادعایی دروغ می کنید از در خانه ام بازندارم؟ شیعه واقعی علی(ع) نبود، مگر امام حسن(ع)، امام حسین(ع)، سلمان، ابوذر، مقداد، عمار و محمد بن ابی بکر، که آنچه علی(ع) می فرمود و آنان را بدان امر می کرد، بدون چون و چرا انجام می دادند»
نزدیکی ابوذر به خاندان وحی به حدی بود که خود با افتخار در جمعی میگوید: من در روز قیامت از همه شما به پیامبر (ص)- نزدیکتر خواهم بود؛ زیرا از حضرتشنیدهام که میفرمود: نزدیکترین شما در قیامت به من، کسی است که از این دنیا به همان صورتی که من او را ترک گفتهام، خارج شود.
به خدا سوگند! جز من، هیچ یک از شما نیست که به چیزی از دنیا دست نینداخته باشد.[28] همین رابطه با خاندان پیامبر و علی، او را در جمع محدود و خلوت تشییع کنندگان حضرتفاطمه (س) که حتی بسیاری از زنان پیامبر حضور نداشتند، قرار داد.[29]
مقاوم و بی اعتنا در برابر منع نگارش حدیث
از زندگی ابوذر در زمان خلافت جناب ابوبکر، اطلاعی در دست نیست؛ با اینکه جز مخالفین سر سخت خلافت جناب ابوبکر بود، در آن دوره هیچ مطلبی در تاریخ نیامده است. در دوره جناب عمر، یکی از چهار نفری است که در تقسیم دیوان، به سبب ارجمندیاش، جزء بدریّون قرار گرفت[30]؛ با آنکه در آن جنگ شرکت نداشت. او پس از وفات ابوبکر به شام رفت و در آنجا سکنا گزید[31] یکی از دلایلی که در هجرت یا تبعید به شام این بزرگمرد در تاریخ آمده است این بود که وی در زمان خلیفه دوم از کسانی بود که به دستور جناب عمر درباره منع نگارش حدیث بیاعتنا بود و میگفت: والله اگر شمشیری را بر دهانم نهند تا از پیامبر خدا(ص) نقل روایت نکنم، تحمل برندگی شمشیر را بر ترک سخن رسول خدا(ص) ترجیح خواهم داد. [32] به دلیل نقل حدیث بود که ابوذر با چند نفر دیگر در زمان جناب عمر زندانی شدند.[33] در سال ۱۹ هجری در فتح مصر به وسیله عمروعاص شرکت کرد و گویا بر اقامت در آنجا عزم داشت[34]؛ اما به شام بازگشت و در یکی از جنگهای تابستانی معاویه، در نبرد عموریه(۲۳ هجری) حضور یافت.[35]
سختگیر درمصرف بیت المال
وی در زمان خلافت عثمان، همچنان در شام ماند و در فتح قبرس به دست معاویه، (۲۷ یا ۲۸ هجری) یکی از اصحاب حاضر در آن بود.[36] ابوذر در چگونگی مصرف بیتالمال، بسیار سختگیر بود و از مسلمانان و حاکمان میخواست که روش پیامبر را دنبال کنند. اختلاف او با معاویه و خلیفه سوم به چگونگی استفاده آنان از بیتالمال ارتباط داشت.
شاهد عینی دوگانه ی فقر و غنا در خلافت عثمان
جناب عثمان خویشان خود را در رأس حکومت و امور مملکت قرار داد و از اصحاب و مسلمانان پرهیزکار روی برگردانده بود؛ او ثروت عمومی غیر قابل تصوری را در خزانه بیتالمال نگاه می داشت و به افراد نالایق، بی حساب می بخشید. ولی این بخشش برای مسلمانانِ واقعی نبود و شامل حال آنان نمی شد. ابوذر از اینکه جناب عثمان به جای علی(ع) به خلافت رسید، دلگیر و خشمناک بود. او در آغاز خلافت وی به شام سفر کرد. در آنجا چیزهایی دید که او را وحشت زده کرد. در آنجا مردم به دو طبقه تقسیم شده بودند: سرمایهداران ولخرج و بی اعتنا به مردم و بخش دیگر عامه مردم که در فقر بر سر می بردند.
ابوذر برای حمایت از محرومان، با حکومت غاصب مخالفت کرد. او در مسجد، احادیث پیغمبر و آیات قرآن کریم را می خواند و خواستار اجرای عدالت در جامعه ی اسلامی بود. شمار فراوانی نیز که حقوقشان پایمال شده بود، به او علاقه یافته، شیفته وی شدند. حرکت های ابوذر و مخالفتهای او موجب ترس حاکمان ستمگر شد. حبیب بن مسلمه ی فهری به معاویه گفت: «فتنه بزرگی پیدا شده است. ابوذر شام را بر تو می شوراند. اگر به شام نیاز داری، باید در فکر چاره ای باشی.»
معاویه برای اینکه ابوذر را سرگرم کند، دلیل اینکه او را به جنگ ارض الروم و جزیره قبرس فرستاد این مسئله بود. ولی لشکر به زودی پیروز شده، ابوذر به جنگی که با ثروتمندان آغاز کرده بود، بازگشت. او می گفت: «من می بینم حقی نابود می شود و باطلی زنده می گردد. راست گویی ملامت می بیند؛ بی پروایان پیش می افتند و پرهیزکاران به عقب رانده می شوند.»
منتقد بی پروا علیه اشرافی گری معاویه
وقتی معاویه کاخ سبز را ساخت، ابوذر کسی را نزد او فرستاد که به وی بگوید: «اگر این کاخ را از مال خدا ساخته ای، خیانت کرده ای و اگر از مال خودت است، اسراف کرده ای.»
ترفندهای معاویه، ابوذر را به سکوت راضی نکرد. بنابراین، دستور داد تا او را نزد وی بیاورند. چند تن از عمال حکومت، ابوذر را کشان کشان نزد معاویه آوردند. معاویه گفت: «دشمن خدا و پیغمبر!... اگر یک تن از یاران محمد را بدون اجازه ی عثمان می کشتم، تو بودی. ولی درباره ی تو از عثمان اجازه می گیرم.»
ابوذر به معاویه روی کرد و گفت: «من دشمن خدا و پیغمبر نیستم. تو و پدرت دشمن خدا و پیغمبر بودید که در ظاهر مسلمان شدید، ولی در باطن کافرید.»
معاویه بارها ابوذر را به مرگ تهدید کرد. ابوذر در این باره گفت: «بنی امیه مرا به بینوایی و کشته شدن ترساندند، و برای من زیر زمین از روی زمین بهتر است....»
وقتی معاویه دریافت که حرف های ابوذر کارساز بوده و قوه خطرناکی به وجود آورده است، به جناب عثمان نامه ای نوشت: «عدهای گرد ابوذر را گرفته اند که صبح و شام با اویند. او کار را بر من مشکل کرده است. من مطمئن نیستم که بر تو نشورند. اگر به مردم شام نیاز داری، ابوذر را به مدینه بطلب. او شامیان را از تو برگردانده و نزد آنان مبغوضت ساخته است. آنان جز از ابوذر چیزی نمی پرسند و غیر از ابوذر کسی در کارهایشان داوری نمی کند.»
جناب عثمان پاسخ داد: «این فتنه بسیار آشکار شده و تنها به مختصر حرکتی نیازمند است. تو سر این زخم بسته را باز نکن. ابوذر را بر چموش ترین مرکب سوار کن و او را همراه کسی که با وی به تندی رفتار کند، نزد من بفرست. با مردم کاری نداشته باش. تا تو خاموشی، آنان نیز خاموش اند.» معاویه با دریافت چنین پاسخی، نفسی آسوده کشید و بی درنگ دستور جناب عثمان را اجرا کرد و ابوذر را به مدینه فرستاد.
ابوذر، در مدینه هم ساکت ننشست
ابوذر، در مدینه هم ساکت ننشست و خطاب به خلیفه سوم گفت: از مردم فقط به این مقدار راضی نباشید که یکدیگر را آزار ندهند؛ بلکه باید آنان را وادارید تا بذل معروف کنند و پرداختکننده زکات فقط نباید به دادن آن بسنده کند؛ بلکه باید به همسایه و برادران احسان کند و با خویشان پیوند داشته باشد.
ابوذر روزها را در مسجد به نماز خواندن سپری می کرد و به مسائلی که از او می پرسیدند، پاسخ می داد. روزی میراث «عبدالرحمان بن عوف» را نزد جناب عثمان برده بودند. جناب عثمان گفت: «گمان کنم عبدالرحمان عاقبت خوبی دارد؛ چون صدقه می داد و مهمان نواز بود و اینها را که می بینید بر جای گذاشت!»
کعب الاحبار گفت: «بله، راست می گویید. عبدالرحمان پول حلالی به دست آورد و پول حلالی به مردم داد و پول حلالی هم بر جای گذاشت. خدا به او خیر دنیا و آخرت بدهد.»
ابوذر وقتی شنید کعب در حضور جناب عثمان چنین حرفی زده، خشمگین از خانه بیرون آمد. همان گونه که در کوچه، پی کعب می گشت، استخوان شتری را یافت. آن را نیز عصای خود کرد و سراغ کعب را گرفت.به کعب الاحبار خبر رسید که ابوذر در پی توست. او نیز از ترس گریخت و خود را به خانه جناب عثمان رسانید. ابوذر در پی او تا خانه جناب عثمان رفت. هنگامی که درون خانه رفت، کعب برخاست و پشت سر خلیفه پنهان شد.
ابوذر فریاد کرد: «ای کعب! تو می گویی خدا به مردی خیر دنیا و آخرت بدهد که این دارایی از او باقی مانده است؟ آیا این گونه به خدا گستاخی می کنی؟ به من بگو عبدالرحمان این دارایی را از کجا آورده؟ خدا از آسمان برایش فرستاده، یا از حقوق و دسترنج مردم گرد آورده؟ به خدا سوگند، صاحب این مال روز قیامت آرزو می کند که کاش این دارایی ها عقربی بودند و بند دلش را می گزیدند.»
سپس شمه ای از گفتار پیغمبر را در این باره بیان کرد و گفت: «کعب! پیغمبر این گونه می گوید و تو می گویی عبدالرحمان مسئول این دارایی نیست؟ ای کعب! پیغمبر می گوید: "هر مالی که بر آن بخل ورزیده شود، آتشی است بر جان صاحبش، تا وقتی آن را در راه خدا بدهد". آن گاه تو می گویی عبدالرحمان مسئول این پول ها نیست؟ به خدا سوگند، دروغ می گویی و هر کس با تو هم عقیده باشد، دروغ گفته است». آن گاه به کعب حمله کرد و با عصایی که در دست داشت، سر او را شکست.[37]
رفتار ابوذر بر جناب عثمان گران آمد؛ سرانجام نیز نتوانست خشم خود را کنترل کند. بنابراین با خشونت به ابوذر گفت: «چقدر مرا می آزاری؟ از پیش من برو! به خدا من و تو یک جا جمع نمی شویم. برو بیرون.»
ابوذر که خشم جناب عثمان را دید گفت: «چقدر از همسایگی تو بدم می آید! حالا که به فرستادنم اصرار داری، مرا هر جا که دلت می خواهد بفرست.»
جناب عثمان به مروان و درباریان گفت: «ابوذر را از اینجا بیرون کنید. او را بر شتری سوار کنید که روپوش آن پالان چوبی باشد و با خشونت تمام تا ربذه ببرید. آنجا نباید کسی مونسش باشد». متملقان و چاپلوسان نیز با عصا ابوذر را از خانه بیرون کردند.[38]
زمانی که او در حال عزیمت به ربذه بود؛ امام علی(ع) به بدرقه او رفته و او را چنین خطاب ساخت: «اى اباذر! همانا تو براى خدا به خشم آمدى، پس امید به کسى داشته باش که به خاطر او غضبناک شدى، این مردم براى دنیاى خود از تو ترسیدند، و تو بر دین خویش از آنان ترسیدى، پس دنیایی را که به خاطر آن از تو ترسیدند به خودشان واگذار، و با دین خود که بر آن ترسیدى از این مردم بگریز. این دنیا پرستان چه محتاجاند به آنچه که تو آنان را از آن ترساندى، و چه بینیازى از آنچه آنان تو را از آن منع کردند. و به زودى خواهى یافت که چه کسى فردا سود میبرد؟ و چه کسى بیشتر مورد غبطه واقع میشود؟ اگر آسمان و زمین درهاى خود را بر روى بندهاى ببندند و او از خدا بترسد، خداوند راه نجاتى از میان آن دو براى او خواهد گشود. آرامش خود را تنها در حق جستوجو کن، و جز باطل چیزى تو را به وحشت نیندازد. اگر تو دنیاى این مردم را میپذیرفتى، تو را دوست داشتند، و اگر سهمى از آن برمیگرفتى دست از تو برمیداشتند.»[39] این جملات از امیرالمؤمنین(ع)، بیانگر شخصیت و صداقت ابوذر است و به نوعی تصمیم اتخاذ شده در مورد تبعید ابوذر را به چالش میکشد.
پیامبر خدا(ص) بیست و سهسال قبل از وقوع این حادثه یعنی در جنگ « تبوک» واقعهای را پیشگویی کرده بود و اکنون زمان تحقق آن فرا رسیده بود. ابوذر این راد مرد الهی که به جرم حقگوئی و دعوت به عدل و داد، به ربذه تبعید شده بود، کم کم قوای بدنی خود را از دست داد و در بستر بیماری افتاد، او واپسین دقایق عمر پرفراز و نشیب خود را سپری میکرد، همسرش به سیمای سرشار از یقین او مینگریست و به تلخی میگریست و قطرات عرق پیشانی شوهر خود را پاک میکرد، ابوذر پرسید: چرا گریه میکنی؟ همسرش پاسخ داد: برای این گریه میکنم که تو اکنون میمیری و لباسی که با آن پیکر تو را کفن کنم، در اختیار ندارم! لبخندی اندوهگین در میان لبهای ابوذر نقش بست و گفت: آرام باش! گریه نکن، من روزی با گروهی از یاران پیامبر (ص) در محضر او نشسته بودم، پیامبر رو به ما کرد و فرمود: «یکی از شما در یکی از بیابانها، تنها و دور از جمعیت از دنیا میرود، و گروهی از مؤمنان او را به خاک میسپارند». همه کسانی که در آن مجلس بودند، در میان مردم و در آبادی از دنیا رفتهاند و اکنون غیر از من کسی از آنان باقی نمانده است، و اینک یقین دارم شخصی که پیامبر از او خبر داده منم! پس از مرگ من، سر راه حجاج عراق بنشین، طولی نمیکشد که گروهی از مؤمنان میآیند، آنان را از مرگ من آگاه ساز. همسرش گفت: اکنون هنگام عبور کاروان سپری شده است، ابوذر گفت: تو مراقب راه باش به خدا سوگند نه دروغ میگویم و نه دروغ شنیدهام. این را گفت و مرغ روحش به سوی فردوس برین بال و پر گشود.[40]
فرموده پیامبر(ص) تعبیر یافت و کاروانی از مسلمانان به سرعت پیش میآمدند که در میان آن شخصیتهای بزرگی مانند: «عبدالله بن مسعود» «حجر بن عدی» و «مالک اشتر» بودند. «عبدالله» از دور منظره عجیبی دید، منظرة پیکر بیجانی در کنار راه، و نزدیک آن یک نفر زن و یک پسر بچه که هر دو گریه میکنند. عبدالله، لجام مرکب را به سوی آن دو نفر پیچید، کاروانیان هم دنبال او روانه شدند عبدالله تا به آن جسد نگاه کرد چشمش به صورت دوست و برادرش در اسلام ـ ابوذر ـ افتاد! چشمانش پر از اشک شد، بالای پیکر پاک ابوذر ایستاد و با یادآوری پیشگوئی پیامبر اسلام (ص) در جنگ تبوک، گفت: پیامبر اسلام راست فرمود که تو تنها میروی و تنها میمیری و تنها از گور برانگیخته میشوی.[41]
این گروه در نماز بر ابوذر، مالک را امام قرار داده و به وی اقتدا کردند.[42] سپس او را بخاک سپردند.( البته در برخی تواریخ آمده است که ابن مسعود بر ابوذر نماز خواند.)[43] هنگامی که از دفن او فارغ شدند، مالک اشتر در کنار قبر او ایستاد و چنین گفت: «پروردگارا! این ابوذر، یار پیامبر است که عمری تو را پرستش کرد و در راه تو با مشرکان جهاد نمود و هرگز در پیروی از آئین حق، تغییر روش و مسیر نداد، لکن چون با زبان و قلب خود به مبارزه با فساد و منکر پرداخت، مورد جفا و ستم و محرومیت و تحقیر واقع شد و تبعید گردید و سرانجام در سرزمین غربت، تنها جان سپرد.[44]
در انتها به نقل قولی از ابوذر آن بزرگ مرد تاریخ اسلام تشییع درباره ارادتش به امام علی(ع) اشاره میکنم که نشان از عمق علاقه این بزرگمرد است. علی علیه السلام در مسجد مشغول نماز بود و ابوذر غفاری نیز در گوشهای نشسته بود. مردی نزد ابوذر رفت و گفت:« به من بگو چه کسی را از همه بیشتر دوست میداری، زیرا به خدا سو گند، می دانم که محبوبترین فرد نزد تو، محبوبترین فرد نزد رسول خداست.»
ابوذر جواب داد:« آری، همین طور است که گفتی. به خدا سوگند آن شخص همان است که در حال نماز است.»
و به امیرالمومنین علی (ع) اشاره کرد.[45]
منبع: پایگاه خبری زیتون